امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

گزارش این روزها

سلام قشنگم با پوزش بازم تاخیرم زیاد شد الکی الکی این روزها سرم شلوغهد پشت هم مهمونی و عروسی دیگه وقت نشد بیام.. جونم برات بگه که هفته پیش با یه مسابقه پایانی ژیمناستیکت تموم شده فدات بشم یه جوری استرس دادشتی که انگار قرار بری المپیک.. خداروشکر خوب انجام دادی بغیر از یه حرکت بقیه رو انجام دادی .. پنج شنبه و جمعه هم به همراه خانواده عمو جواد و عمه ناز رفتیم یه منطقه ییلاقی به نام پالند.. خیلی جای قشنگی بود یه 3 ساعتی با ما فاصله داره اما واقعا هواش خوب بود بالای یه کوه بود خیلی خوش گذشت و تو حسابی از هوای خوبش استفاده کردی.. عروسی پسرعموم هم بود که حسابی خوش گذرونی خلاصه این چند وقت بهت خوش گذشت نکته جالب مساله اینه که همچنان گیر دادی که واسم ...
30 شهريور 1391

پسر در حسرت همبازی من

سلام عشقم. این روزها هر روز که از خواب بیدار می شی می گی مامان میشه من و ببری خونه دوستام باهاشون بازی کنم.. فدات بشم که اینقدر کم همبازی داری و همش دوست داری یه همسن و سال پیدا کنی و بری بازی کنی. پنج شنبه قبل تورو گذاشتم خونه دوستم تا با دو تا بچه هاش فاطره و امیرحسین بازی کنی بعدشم باهام نیومدی عروسی و همونجا موندی و کلی بهت خوش گذشت.. یکشنبه هم به طور بردمت پارک کنار خونه.. می گفتی دوستام نیستن نمیام. من و تو و عمه راحیل رفتیم.. اونجا اتفاقی مهدی که از دوستای مهدت بود و دیدی.. اینقد صحنه بامزه ای بود کلی از دیدنش ذوق کردی و مثل ادم بزرگها بهش دست دادی و باهاش زوبوسی کردی و دستش و گرفتی عمه ات و بهش معرفی کردی بعدشم کمی باهم بازی کردین.ذی...
29 شهريور 1391

تولد مامان

فردا تولدمه.. دیروز بهم گفتی مامان می خوام برات یه تاج طلا بخرم مثل سلطان.. الهی فرشته کوچیکه من می خوام بدونی همینکه 5 ساله که تولدم با حضورت قشنگتر شده یه دنیا می ارزه و تو برام باارزش ترین هدیه هستی.. هر سال که سن ادم بالاتر می ره دیگه مثل بچه گی هات روز تولدت خوشحال نمی شی.. چون یادت می اد چقدر از عمرت گذشته و واسه این روزها چه ارزوهایی داشتی و بهش نرسیدی.. اما خوشحالم که تو هستی چون یادم می اد این عمر گذشته بی ثمر نبوده و خدا فرشته نازی مثل تورو بهم هدیه داده.. امیدوارم تا وقتی زنده ام هر جا هستی روز تولدم کنارم باشی چون دیدن صورت ماهت واسم بزرگترین هدیه است تو نباشی من خیلی تنهام مامان وقتی به این فکر می کنم که بزرگ می شی و از پیشم می ...
22 شهريور 1391

سلامی دوباره

سلام ناز پسرم ببخشید این دفه غیبتم یه خورده طولانی شد.. اخه این چند وقت یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم یه دو روزی رفتیم محمود اباد.. بخاطر تعطیلات تهران خیلی شلوغ بود اما چون بچه های همسن و سالت اونجا بودن خیلی بهت خوش گذشت.. بعدشم که مهمون داشتیم و یه بارم سارینا جون اومد و با هم رفتیم بابلسر.. یه شبم که الهام جون اومده بود بس که مهربونه و همش باهات بازی می کنه توهم زدی که همش باید با تو باشه و وقتی می اومد پیش من حسابی شاکی می شدی و م خواستی فقط با تو بازی کنه... این روزها عسل مامان یه کم تپل شده و هر جا می ریم متوجه تعغیرت می شن.. از وقتی رفتی ژیمناستیک غذا خوردنت بیشتر شده و کمی چاقتر شدی.. خلاصه این روزها همچنان مثل قبل اگه من حوا...
12 شهريور 1391

پرخورخوری از دید امیر

خدمت ناز پسرم عرض کنم که روز عید فطر همراه خانواده من و داداشم برادرزاده نازم رفتیم طرفای نور جایی به ایم لاویج.. خیلی حای قشنگی بود جنگل و کوه و رودخونه و اب گرم هم داشت ما کنار رودخونه چادر زدیم و تو کلی بازی کردی.. حیف که گوشیم خراب بود و نشد عکس بگیرم شب بعدشم یکی از دوستای بابایی مهمونمون بود و از اونجایی که پسرش امیر مهدی همسن شما بود کلی ذوق داشتی واسه اومدنشون و کلی اونشب باهاش سرگرم شدی فدات بشم که خیلی ماهی و اسباب بازیهات و راحت به دوستات می دی. جالب اینجاست که مامان امیر مهدی ماه اخر بارداریشه و قراره براش یه خواهر بیاره اما خود امیر مهدی اصلا دوست نداره و به مامانش می گه بچه رو بدیم خاله بزرگ کنه. اما از اونجایی که تو جدیدا خیل...
12 شهريور 1391

خیلی ترسوندیم مامانی

سلام عزییز دلم. دیروز تا حد مرگ منو ترسوندی مامانی. دیروز قرار بود بریم مهمونی. من از صبح زود بیدار شدم و به کارام رسیدم تو حدود 2 ساعت بعد بیدار شدی. چند شب بود که به هوای گرفتن جایزه از فرشته مهربون شبها تو اتاق خودت می خوابیدی روز قبل یه اسباب بازی پرنده عصبانی که بازیشو خیلی دوست داری واست گرفتم که چند تا تیر کوچولوی پلاستیکی داشت که به نظرم بی خطر اومد. صبح که بیدار شدی و هدیه فرشته مهربون و دید کلی ذوق کردی و شروع کردی به بازی کردن منم مشغول اماده کردن صبحانه شدم یک ربع بعد یهو اومدی گفتی مامانی این تیر تو گوشم گیر کرد وقتی نگاه کردم دیدم یکی از تیرهای کوچولوی اسباب بازی که اندازه یه نخود بود و گذاشتی تو گوشت و بیشترش رفته بود داخل و گ...
3 شهريور 1391

خدایا نگاهیییییییییی

امروز تو هر وبلاگی رفتم عکسای زلزله رو دیدم از دیدن فرشته های کوچولویی که دهان و صورت قشنگشون با خاک پر شده بود واقعا دلم بدرد اومد خدایا به اون مادری که بالا سر جنازه دختر و پسرش زجه می زنه صبر بده دل اون پدری که جنازه بچه کوچیکش تو بغلش و اروم کن... خدایا اینجور سخت امتحانمون نکن... از صمیم قلب به هموطنانم در اذربایجان این مصیبت و تسلیت میگم... ...
3 شهريور 1391

هفته ای که گذشت

سلام عزیزم تو این هفته شبهای قدر و داشتیم که تو به لطف پرشین تون پیش بابایی موندی و من تونستم تو مراسمات شب قدر شرکت کنم البته یه شب با بابایی رفتی و وقتی خسته شدی رفتین خونه خوابیدی.. دو شبم همراه به قول تو خاله فاطمه تهرانه رفتیم پارک و یه بارم دریا و افطار و کنار دریا خوردیم و کلی خوش گذشت پریشب هم با عمو جواد و عمه هات رفتیم دریا کنار اونجا کلی بازی کردی خلاصه این هفته واست خوب بود.. این روزها علاقه زیادی به کمدی لرل و هاردی یا به قول خودت درر و هاردی پیدا کردی و با مامانم می شینی با علاقه نگاه می کنی و کلی می خندی و بعدش دوباره واسه مامانم تعریف می کنی... فدات بشم که اینقدر عاشق خندیدن و کمدی هستی.. این تعطیلاتم که هنوز معلوم نیس کجا ب...
3 شهريور 1391

زهرا مادر شده

تا خدا هست و خدایی می کند                 مجتبی مشگل گشایی می کند سلام بانوی خوبی ها..مادرشدنت مبارک زهرا جان... .  عرش امشب به مادری چون تو مباهات می کند.. . ثمره زندگی علی و فاطمه کریم اهل بیت امام حسن مجتبی عالمی را به وجودش مفتخر کرد.. خدایا به حق شادی دل حضرت زهرا در چنین شبی همه کسایی که ارزوی مادر شدن دارند و به ارزوشون برسون... امین........ ...
3 شهريور 1391

صداقتت من و کشته

پریشب همراه یکی از دوستای باباییی عمو جواد به همراه خانمش شیما جون و فرشته نازش فاطمه خانم رفتیم بیرون البته عمه ناناز امیرجونم بود. جالب اینجا بود که وقتی شیما جون ازش پرسید دخترم خوشگلهه ؟ برگشت گفت نه البته خوشگله اما زیاد نه اخه بداخلاقه واییییییی حالا فاطمه خیلی نازه اما چون اون شب خوابش می اومد زیاد سرحال نبود شیما جونم بنده خدا گفت راست می گه پسرم خودش خیلی قشنگتره.. بعدا بهش گفتم مامان اخه فاطمه کوچولو خیلی خوشگله حرفت درست نبود! گفت خب مامان اره خوشگله اما بداخلاقه سارینا رو بیشتر دوست دارم خوشگلتره... دیشب هم همراه خاله کوجیکه و دوستش نسیم که کلی هم باهوش جوری و همش باهاشون در حال رفتن به سوپری و خرید کردنی.. رفتیم پارک البته خاله...
3 شهريور 1391